راه باریک انسانیت

نگاهی به فیلم قاتلان ماه گل، ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی
نویسنده: بشیر سیاح

قاتلان ماه گل، این وسترن جناییِ حماسی، با حجمی انباشته از رویداد و تاریخچه و شخصیت، می‌شد ضمیمه‌ی یک برنامه‌ی مفصل رادیویی باشد، یا به صورت پادکست یا مینی سریال تولید شود، اما وقتی به هر حال بودجه‌ای بیش از ۲۰۰ میلیون دلار به مارتین اسکورسیزی بدهید و آزادی عمل در اختیارش بگذارید، نتیجه همین چیزی می‌شود که شاهدش بودیم: یکی از تاریک‌ترین و غمبارترین فیلم‌های اسکورسیزی به لحاظ محتوایی، در توصیف بخشی از سرگذشت آمریکا. تاریخ نهان یک ملت، و در دل آن، طمع و قدرت و امیال ناتمام انسانی. عنوان فیلم نشأت گرفته از شعری است به قلم شاعری از قبیله‌ی اوسیج، الیز پاشِن. این شعر از زبان و نقطه نظر مولی، به روایت پیش‌آمدها در میان اعضای قبیله و سفیدپوستان می‌پردازد. وجه تسمیه‌ی این شعر اشاره به این نکته دارد که قبایل سرخپوست به قرص کامل ماه در ماه می، به دلیل شکوفایی گل‌ها و سررسیدن بهار پس از زمستانی سرد و سخت، لقب ماه گل داده بودند.

بیایید در همین ابتدای راه ریشه‌ای با قضیه مواجه شویم: حرصْ حد و مرز نمی‌شناسد. حتی اگر پای دوست، همسر و اقوام نزدیک در میان باشد. وقتی بوی پول و قدرت به مشام برسد، همه در معرض امتحان قرار می‌گیرند. جنونی که تا سرزمین‌های دوردستِ غرب وحشی نیز نفوذ کرده بود، آن هم از همان زمانی که مهاجران انگلیسی به خاک قبایل بومیِ آمریکا راه یافتند و آنجا را از آنِ خود ساختند. و این درونمایه‌ای است که در هسته‌ی آخرین فیلم مارتین اسکورسیزی، قاتلان ماه گل، بر اساس کتابی غیرداستانی از دیوید گرن، قرار دارد. کتابی که در سال ۲۰۱۷ در فهرست ۱۰ کتاب برتر غیرداستانی سال به انتخاب مجله‌ی تایم قرار گرفت. سلسله حوادثی هولناک که کاملاً با حساسیت‌های هنری و دغدغه‌های مضمونی و فکری اسکورسیزی همسو بودند. یعنی فساد، جنایت، و پیوندشان با شخصیت‌هایی غامض و تودار که در شرایطی گرفتار می‌شوند که اخلاقیات‌شان در بوته‌ی آزمایش قرار می‌گیرد.

اسکورسیزی با در اختیار داشتن بیشترین بودجه‌ی دوران حرفه‌ای‌اش، و به کارگیری دو تن از بازیگران مورد علاقه‌اش، لئوناردو دی کاپریو و رابرت دنیرو (که برای اولین بار پس از اتاق ماروین در سال ۱۹۹۶ مقابل یکدیگر بازی می‌کنند)، آنچه را که تاریخ با لکنت بسیار بیان داشته بود، با زبان تصویر عیان می‌کند. اسکورسیزی که جغرافیای آمریکا را بارها در نوردیده و گاه با بدبینی به تاریخ اجتماعی و سیاسی مردمانش نگریسته بود، این بار مناطق جدیدی را فتح می‌کند و روایت منصفانه‌تری از کشورش می‌گوید: آمریکا سرزمین رؤیاهاست، همان جایی که سرخپوستان، به رغم مشقات بسیار، می‌توانستند صاحب مال و منال شوند و این هیچ منافاتی با ایده‌ی سرمایه نداشت. مابقی ماجرا طمع انسانی است که سرخ و سفید نمی‌شناسد.

به هر روی، ارنست برکهارت، با نقش‌آفرینی لئوناردو دی کاپریو، مردی حریص و زودباور، با یک جفت دندان مصنوعی و گویش غیرشهری، پس از خدمت در اُکلاهاما به عنوان آشپز در طول جنگ جهانی اول، با عموی خود (یا آنطور که خیلی‌ها «کینگ» (سلطان) خطابش می‌کنند)، ویلیام هیل (رابرت دنیرو)، ملاقات می‌کند. مزرعه‌دار و تاجری ثروتمند و مقتدر، با ارتباطاتی وسیع در منطقه‌ی اوسیج، که پیوندهای عمیقی با جامعه‌ای که دهه‌ها در آن زیسته برقرار کرده. هیل با حرص و طمع، برادرزاده‌ی نه چندان باهوش و ساده‌لوح خود را متقاعد می‌کند تا با مولی (لیلی گلادستون)، دختری ثروتمند از قبیله‌ی اوسیج ازدواج کند، با این نیت پنهان که اگر مادر و خواهران بزرگترش به هر نوع با مرگی نابهنگام مواجه شوند، میراث هنگفتِ برآمده از نفتِ خانواده را به جیب بزند. در بحبوحه‌ی قتل‌های مشکوکی که برای خانواده‌ی مولی رخ می‌دهد، مأمور اف‌بی‌آی.، تام وایت (جسی پلمونس) نیز برای پرده برداشتن از راز این قتل‌ها وارد معرکه می‌شود. بایستی اصلاً اشاره کرد که سرگذشت این برهه‌ی زمانی، تاریخ شکل‌گیری و تحول اف‌بی‌آی‌ نیز هست.

اسکورسیزی با درانداختن طرحی بزرگ، وسترن عظیم و باشکوهی را می‌آفریند و مخاطب را در داستانی غوطه‌ور می‌کند که در ظاهر بسیار سرراست است. هیچ رمز و راز پیچیده یا افشاگری تکان دهنده‌ای در قاتلان ماه گل وجود ندارد. از همان ابتدا می‌دانیم که چه کسی پشت این قتل‌ها بوده و اسکورسیزی به جای خلق فیلمی جنایی بر اساس روایت‌های مرسوم، بیشتر به درونمایه‌ها و شخصیت‌های داستانش می‌پردازد و نیت‌ها و زوایای تیره را رصد می‌کند و می‌شکافد.

همین توجه به شخصیت‌های دی‌کاپریو، گلادستون و دنیرو موجب شده تا نقش‌آفرینی‌های منسجی ارائه کنند و به فیلمْ بار کیفی‌ای بیفزاید که به حق از فیلمی ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی انتظارش را داریم. دی کاپریو در همکاری‌های دیگرش با اسکورسیزی تا به این حد با لایه‌های متعدد شخصیتی برای نقش‌آفرینی‌اش نیازمند نبود. در واقع شخصیت‌های سرراست‌تری را مجسم می‌کرد. اما در اینجا، او نقش ارنست را از یک سو به عنوان مردی خوب و نجیب در ظاهر، در مقابل همسر مهربانش و دیگر اعضای شهر، به تصویر می‌کشد، اما از سویی دیگر، مردی را بازآفرینی می‌کند با سویه‌های پنهان و تاریکِ حیله‌گری و مکاری. ساده‌لوحیِ شخصیت او، در کنار دیالوگ‌های آشنای اسکورسیزی (با همراهیِ اریک راثِ فیلمنامه‌نویس) برای شخصیت‌های قلدر و گردن‌کلفت فیلم‌هایش، لحظات بسیاری حاکی از شوخ‌طبعی به شخصیت ارنست می‌بخشد، به ویژه آن مواقعی که ارنست از سوی صاحبان قدرت منطقه در شرایط اسفناکی قرار می‌گیرد. البته هیچ‌کس به اندازه‌ی ویلیام هیل، که دنیرو با قدرتمندی هر چه تمام نقشش را ایفا کرده، بر او احاطه ندارد. لحظات نفسگیر بازی‌ دنیرو در این فیلم کم نیستند. اما برای نمونه، آن صحنه‌هایی را به خاطر بیاورید که هیل، با آن کت و شلوار سفید، با آن چهره‌ی درهم و مخوف، به‌ عنوان نوعی متحد و هم‌پیمان برای مردم اوسیج، در شهر رژه می‌رود و قدرت‌نمایی می‌کند. اجرای رعب‌آفرینی که مدت‌ها بود از دنیرو ندیده بودیم. و این اجرا بیش از آنکه چشم‌نواز و پر سر و صدا باشد، ظرافتمندانه و تودار است. و آن وقت‌هایی دنیرو و دی کاپریو هر دو در قاب تصویر در حال گفتگو، مجادله و یا منازعه دیده می‌شوند، حاصل کارْ تقابلی گیرا از کار در آمده. اما شاید سرتر از هر دوی آنها، لیلی گلادستون قرار دارد که در نهایت پس از تحت تأثیر قرار دادن بسیاری تماشاگران و همینطور جامعه‌ی منتقدان با نقش‌آفرینی‌ گذرا و کوتاهش در فیلم برخی زنان در سال ۲۰۱۶، نقشی در خور و شایسته به او محول شد. نقشی که باید بیش از هر چیز آن را خاموش و باوقار به نمایش می‌گذاشت. سرنوشتی تراژیک، با رنجی غیر قابل تصور، در پی مولی برکهارت می‌آید که مجبورش می‌کند به مقابله با آن بپردازد، و از سویی، می‌باید با سعه‌ی صدر و بردباری، ذات و روح قبیله‌ی اوسیج را در برابر چنین شرارت‌هایی ارج نهد.

در خلق این فیلم چشم‌نواز، نمی‌توان هنر جک فیسک به عنوان طراح صحنه را نادیده گرفت. برای به تصویر در آوردن چنین حماسه‌ی تاریخی‌ای، لوکیشن‌های فراوانی، از جمله کل شهر، باید از نو ساخته می‌شد. تناظرها و تقارن‌های جالب توجهی نیز در سرتاسر فیلم به چشم می‌خورد. از جمله میدان‌های نفتیِ درخشان در زیر نور آفتاب، با تاریکی موجود در خانه‌های شخصیت‌ها در تضاد است و همواره به ما هیولاهایی را یادآوری می‌کنند که در همه جا کمین کرده‌اند، آن هم نه فقط در میان اصحاب قدرت، بلکه در وجود انسان‌های ساده‌ای که شرارت به آنها نیز راه می‌یابد. بایستی به تدوین در پیش‌برد هر چه بهتر روند داستان، و سرعت بخشیدن و یا کاستن از شتاب، نیز اشاره کرد. در طول بیش از سه ساعت زمان فیلم، تدوینِ تلما شونمیکر، با اکنون سابقه‌ی پنج دهه همکاری با اسکورسیزی، حتی نسبت به ایرلندی خویشتن‌دارتر است. منهای برخی لحظات در افتتاحیه‌ی فیلم، تمرکز‌مان را به هم نمی‌زند، و تأکید را بر اجرای حساب‌شده‌ی بازیگران، از ریز و درشت، قرار می‌دهد. هر چند، لحظاتی هستند که غیرضروری به نظر می‌رسند و گاه این تصور را ایجاد می‌کنند که می‌شد نسخه‌ی کوتاه‌تری نیز از فیلم تولید کرد. و اما بدون شک باید از رابی رابرتسون نیز نام برد، نوازنده‌ی برجسته‌ی گروه باب دیلن، که پیش از این نیز با اسکورسیزی همکاری کرده بود، اما در اینجا، با موسیقی بلوزِ راک‌محور خود، به قاتلان ماه گل طنینی گوش‌نواز می‌بخشد و آن را هر چه بیشتر به کمال هنری نزدیک‌تر می‌کند. مرگ او در همین سال و یادگاری نهایی‌اش، پایانی باشکوه برای یک عمر آفرینش دلچسب نت‌ها و آواها بود.

در انتها، بار دیگر بازگردیم به متن فیلم. قاتلان ماه گل در ابتدا خود را احتمالاً رمانتیک‌ترین فیلم اسکورسیزی تا به امروز جلوه می‌دهد، آن هم شاید به بیشتر به این خاطر که در یک ساعت اول، شاهد شکل‌گیری رومنس میان ارنست و مولی هستیم. اما درست هنگامی که مخاطب از مقاصد واقعی ارنست بیشتر آگاه می‌شود (اگرچه ممکن است خودِ واقعی‌اش با امیال ویرانگرش در تضاد باشد)، فیلم چرخشی ناگهانی می‌کند به برخی از وحشیانه‌ترین رخدادهایی که در آن حقایقی دلخراش از تاریخ سرخپوستان برملا می‌شود. از اینجا به بعد پول و قدرت است که حرف اول را می‌زند. ثروتمندان طمع‌کارتر می‌شوند و برای حفظ منافع خود، ابایی از حذف دیگری ندارند. بهایش هر چقدر هم که می‌خواهد گزاف باشد. در طی یک ساعت پایانی فیلم، همانطور که از اسکورسیزی انتظار می‌رود، در مورد عدم توازن قدرت در این کشور سخن‌سرایی می‌کند و در نهایت، یکی از مناقشه‌انگیزترین پایان‌‌بندی‌های فیلم‌هایش را به نمایش می‌گذارد. تفسیر این پایان‌بندی در مورد نحوه‌ی مصرف امروزیِ ما از داستان‌هایی از این دست در مقایسه با گذشته، چگونگی سوء استفاده از چنین وقایعی، و حتی شریک بودن خود او در اینچنین روایت‌هایی، اقدامی جسورانه برای فیلمی است که حتی بدون آن هم می‌توانست فیلمی باصلابت و استوار در نظر گرفته شود. این پایان‌بندی غیرمنتظره و شورانگیز، یادآور این نکته است که استاد فوت کوزه‌گری را همچنان در ۸۰ سالگی از بر است، اما با این حال می‌کوشد تا مدیوم سینما را به جلو ببرد و آن را زنده نگه دارد.

error: