«صندلیام راحت است، سالن گرمای دلچسبی دارد، چراغها را خاموش میکنند و در تاریکی نخستین تصویر لرزان روی پرده سفید نقش میبندد. سکوت. در اتاقک نمایش فیلم، پروژکتورِ خوب روغنکاری شده، بهنرمی غژغژ میکند. سایهها در جنبشند، رو به من میکنند، از من میخواهند که حواسم جمعِ داستانشان باشد. شصت سال سپری شده، شور و هیجان اما همچنان به همان شدت است.» اینها گفتههای راجر دیامانتیس است، مدیر سن آندره دِزر، یکی از آخرین سالنهای سینمای هنر و تجربه هنوز …
برای سینمای فرانسهٔ آن دوران، سال 1928 به لنگر زدنی در ساحل امنْ پس از سفری پرجوشوخروش میمانَد. مفسّری صائبتر از هانری لانگلوآ برای بیان فشردهٔ این نکته نمیشناسیم: «مصائب ژندارکِ کارل درایر و زوال خاندان آشرِ ژان اِپشتاین نهفقط نقطهٔ غاییِ یک دهه تجربه که برهانی بر وجودش بودند». امروز که نگاه میکنیم پولِ مارسل لِربیه نیز، که با آن لابیرنتهای میزانسنیاش، از فراز داستانِ امیل زولا، یکی از بزرگترین مانورهای سینما (تا همین امروز) را به هدفِ تسخیر …
کافی است چند دقیقهای از آغاز فیلم بگذرد که بفهمیم باز به قلمروی آشنایی پا گذاشتهایم، به جهان هونگ سانگـسو (او از معدود فیلمسازانیست که جهان خاص خود را به گونهای میسازد تا تکتک فیلمهایش در این جهان سینمایی معنایی فراتر بیابند، از این نظر او را با اُزو مقایسه کردهاند)، به داستان مردها و زنها، مراودهها، گپوگفتها، نوشخواریها، کشمکشها و مغازلهها، به پرسهزنیهای کمیک مردان گیج ناامید، به برخوردهای تصادفی، مکانهای تکراری، انتظارهای بیپایان. از این منظر آخرین فیلم …
برایان گراب و کیث فیپس، هر هفته و پس از پخش هر قسمت از وستورلد، میکوشیدند تا از آخرین قسمتِ پخششده رمزگشایی کنند. متن پیشِ رو بحث نهایی آنها پس از پخش آخرین قسمتِ فصلِ نخست سریال است.
بسیار خوب، پس مشخص شد ویلیام همان مرد سیاهپوش است.
کیث: بسیار خوب، راه درازی طی میشود تا معلوم شود ویلیام همان مرد سیاهپوش است و شاید خواهناخواه همین مسئله سرخوردگی ایجاد کند. ریشه اشتباه کجاست؟ وستورلد دستش را خیلی زود رو کرده؟