به نظر میرسد داریوش مهرجویی در درستترین زمان ممکن به سراغ داستان کوتاه گلی ترقی رفته است. میشود به بهانۀ این اقتباس ایدههایی کلّی دربارۀ عوالم فیلمساز و روند کار او پیش کشید و فیلم را چونان مفصلی دید که کارنامۀ وی را از حیث کیفیت اجرا و ویژگیهای سبکی و تماتیک به قبل و بعد از خود تقسیم میکند. فیلمسازی که به باور بیشتر دوستدارانش، پیش از رسیدن به درخت گلابی بهترین آثارش را ساخته، در واپسین سالهای ششمین دهۀ زندگیاش در آینۀ این داستانِ چند صفحهای سیمای غمزدۀ خود را میدید و در واگویههای نویسندۀ شصت سالهای که از جوابپسدادنهای مدام به مخاطبانِ پیگیر و خردهگیرش به تنگ آمده و میخواهد خود را از بندِ باید و نبایدهای دنیای روشنفکرانه برهاند و ــ ضمناً ــ حسرتزدۀ سالهای دورِ سرخوشی، عاشقی و بیخبریِ نوجوانی است، حدیث نفس خودش را میشنید. قطعاً میان متفکری که به یک جور پوچی رسیده و حرف تازهای در چنته ندارد و درخت گلابیای که دیگر بار نمیدهد، رابطهای نمادین برقرار است، اما این رابطه صرفاً دالّ بر سترونیِ ذهنی نیست و در سطحی پنهانتر اشارتی به زوالِ جسمانیِ نویسنده نیز دارد، وگرنه به چه دلیل «عشوهگریِ زنانۀ» آن «درختِ گیلاسِ ترگُل ورگُل» باید لجِ محمود را درآورَد؟ چه دلیلی جز آن که این درخت ــ بر خلافِ محمود ــ «مملو از جوانی» است؟ [...]