شاید بزرگترین دغدغههای کافمن را باید در حرکت جدلیاش درون تجربهای آشنا جست و یافت؛ «معماری». گفتوگویی که همیشه به یک جدال ختم میشود؛ میان تَن و بنا. آنجا که برای اولینبار آدمهای او تصمیم میگیرند خیالی لطیف اما عذابآور، یا یک زندگی تکراری را رها کنند؛ یا از جهانی بیرون بزنند که تا این لحظه آن را میزیستهاند. بدا اینکه تا همین حالا گمان میکردند کافی است تنها دری را باز کنند و تمام. دری که همیشه هم به خیالشان جلوی چشمشان بوده. اینجاست که دروازۀ خروجی مدام جابهجا یا گم میشود، موذیانه تغییر وضعیت میدهد، و آن فضای تخت و ساده، تودرتویی مبهم و مکّار از آب درمیآید. درست که نگاه کنیم عنوان فیلم آخر، به پایان دادن اوضاع فکر میکنم، را بارها و بارها در قالب مونولوگ یا دیالوگ به شکلی از شخصیتهای کافمن شنیدهایم؛ در درخشش ابدی ذهن بیآلایش، جوئل و کلمنتاین وقتی میخواهند همدیگر را فراموش کنند، در جان مالکوویچ بودن، وقتی کریگ و لوته در تن دیگری خانه میکنند. آنوقت است که حرکت در پیچهای ذهنی - بیرون از تن - مابهازائی معمارانه مییابد، یا بهتر بگوییم، میسازد. [...]