فرانک کاپرا یک نام مفقودِ معروف در تاریخ سینماست. هرچند فیلمهایی دارد بسیار محبوب در میان مخاطبان عام سینما، فیلمهایی مثل در یک شب اتفاق افتاد، آقای اسمیت به واشنگتن میرود و چه زندگی شگفتانگیزی و از طرفی هم منتقدان کم و بیش رابطهای مسالمتآمیز با او داشتهاند، مخصوصا با در یک شب اتفاق افتاد، و در این بین شش بار جایزه اسکار گرفت که سه بار آن برای بهترین کارگردانی بود اما، و این امای بزرگی است، اما او کمتر از دیگر کارگردانهای نامآشنای سینمای کلاسیک آمریکا مورد توجه منتقدان قرار گرفت و همین باعث شد جدیگرفتهشدن او در میان سینمادوستان حرفهای با وقفه و همیشه همراه با شرم و حیا باشد. بگذارید اینطور بگویم که مثلاً منتقدان جوان و آتشینمزاج کایه دو سینما وقتی سراغ سینمای آمریکا میرفتند بیشتر در پیچ و خم فنّی و میزانسنی جان فورد و آلفرد هیچکاک گرفتار میشدند و یا شورش و قیام کارهای نیکلاس ری، و اگر قرار بود سراغ سینمایی سبُکتر بروند هوارد هاکس را ترجیح میدادند و همین شد که بعدها سینمادوستان خیلی راحت و با افتخار از بذلهگویی و سبکسری فیلمهای هاکس میگفتند و صیقلنخوردگی و نخراشیدگی مردانۀ آنها را به لطافت و ملاحت کارهای فیلمسازی مثل فرانک کاپرا ترجیح میدادند. شاید مشکل به اینجا برمیگشت که کاپرا فقط کمدیساز نبود، که کمدی خیلی زود عیار و ارزش خودش را در میان منتقدان مهم در دو سوی اقیانوس اطلس پیدا کرد و نوشتارهای مفصلی درباره باستر کیتن و چارلی چاپلین و بعدها بیلی وایلدر منتشر شدند، مسأله اینجا بود که فرانک کاپرا کمدی رمانتیک میساخت، زیرژانری در سینما که همیشه نامش با صنعت و تجارت و یککلام گیشه گره خورده بود و حتی در حدواندازۀ ملودرام هم ارج و منزلتی نداشت که اگر چنین نبود، حتماً در نوشتارهای مهم سینمایی خیلی بیشتر نام کاپرا را دیده بودیم [...]