در میانههای وصیتنامۀ باشکوه لوبیچْ کِلونی براون (1946)، لحظهای هست که در سالن خانۀ استافی (ریچارد هیدن) محو تماشای چهرۀ برانگیخته از شوقِ کلونی (جنیفر جونز) میشویم. تازه نواختن پیانوی استافی تمام شده است. با شنیدن آخرین نت، کلونی با زبانی کنایهآمیز شروع به توصیف آرامش و ثباتی میکند که در آیندۀ زندگی زناشوییاش با استافیِ شیمیدان میبیند. همزمان صدای زنگ درِ مغازۀ استافی بهصدا در میآید. یکی از موتیفهای محوری سینمای لوبیچ آشکار شده است. اینبار اما اتفاق اصلی نه در سالن خانه، و نه در بیرونِ آن که همهچیز در همین باز و بسته شدنِ در نمایان میشود: وجه مداخلهگرایانۀ چیزهایی که فهم ما را از درستیِ رخدادها به بازی میگیرند. اکنون، پرسشهایی ساده در ذهنمان ساخته میشود: این لحظۀ پیشآمده در خانۀ استافی، واقعیت عشق بود یا نمایش زندگیِ سراسر ملالِ خدمتکاری (کلونی) که بهواسطۀ عمویش به عرصۀ آزمونی اجتماعی وارد شده است؟ هشدارهای ناگهانی، برداشتهای اشتباه از معنای یک کنش، و به بازیگرفتن زاویۀ دید آدمها همانچیزی است که لوبیچ از کمدی مراد میکند: در خیابان، و پشت درِ آن خانه، بلینسکی (چارلز بویر)، پناهندۀ سیاسی و مهمانِ خانۀ اربابی پنهان شده است. [...]