جف پیکلز که سالهاست اجرای برنامۀ وقت عروسکهای آقای پیکلز را به همراه پدر و خواهرش بر عهده دارد، به یک برنامه تلویزیونی دعوت میشود. بهانه اصلی این دعوت کتابی است که او بهتازگی برای کودکان نوشته است: گفتگو با بچهها. مجری برنامه در معرفی پیکلز رو به دوربین میگوید: «نزدیک به سی سال میشود که او پسرها، دخترها و دخترخواندههایتان را از روی کاناپهها بزرگ کرده است.» پیکلز پس از سلاموعلیک از مجری اجازه میخواهد که با عروسکی که به همراه خود آورده است، ترانهای بخواند. مضمون اصلی این ترانه در مصرع پایانیاش نهفته است: «بزرگ شدن واقعاً جالب و قشنگ نیست؟». شوخی اینگونه میآغازد و خطابهای که در قالب شعر توسط جف عرضه میشود، به واسطه دکور مالیخولیایی استودیو ــ بویژه آن آسمان سرخابیاش ــ و تماشاگرانی که عنان از کف داده و احساساتی میشوند، پای خیال را به جهان آقای پیکلز و بینندههایش باز میکند. جف قصد روشنگری درباره آینده و لذت بردن از آن را دارد، اما او و روشش به قدری رمانتیکند که بهآسانی حریف واقعیت نخواهند شد. ولی به هر حال جف روی سخت مسئلهای دست گذاشته است. سالهاست که نوجوانهای آمریکایی میخواهند از این گذر به سلامت عبور کنند، اما به مشکل بَر میخورند. در شعر جف پیکلز نیز روحی از گذشته دمیده است که خطابههای بیادماندنی سینمای آمریکا در سالهای دور را احضار میکند، چیزی از جنس سخنرانی دایان کورت (با بازی لون اسکای) در چیزی بگو (1989) به کارگردانی کمرون کرو؛ روز فارغالتحصیلی است و دختر درسخوان دبیرستان به عنوان نماینده بچهها متنی شعرگونه نوشته است که شاید جز خودش و تعدادی دیگر، اکثر بچههای کلاس تا تجربهاش نکنند از آن سر درنیاورند: [...]