یکی دو سال پیش، وقتی داشتم برای دوست عزیزی با آبوتاب از آخرین سریالهایی که دیده بودم میگفتم، با لبخندی پیروزمند جوابم داد که «یادت هست میگفتی سریال افیون تودههاست؟» دروغ چرا؟ یادم نبود، دیگر برای خودم سریالبینی شده بودم. اما کاملاً میتوانستم خودم را در آن گذشته دورتری تصور کنم که چنین حرفی میزدهام، که سریال و سریالبینی را تحقیر میکردهام. اما بگذارید برای اینکه برسم به روزهای تحقیر سریال، تقویم را به خیلی عقبتر از این حرفها ورق بزنم، به ایام کودکی و تلویزیون. ما در خانه نه ویدیو داشتیم و نه ماهواره، هرچه بود سریالها و کارتونها بود، و فیلمهای سینمایی عصر جمعه شبکه یک (و البته «هنر هفتم»، و «مسابقه هفته»). آن انتظار هفتگی برای هر قسمتِ ارتش سرّی، حادثهجو (ریچارد هنِی)، جنگجویان کوهستان (لینچان)، مزد ترس (سریال جنایی ایرانی)، و سالهایی بعد از آن ناوارو، شرلوک هلمز (و رقیبان شرلوک هلمز)، و باز متأخرتر به سوی جنوب و… دلپذیرترین خاطرات کودکی و نوجوانی مرا ساخته است. اما هرچه گذشت و بزرگتر شدم، تحت تأثیر «پرهیاهوترین مراجع روز» به سریال ــ و کلاً تلویزیون ــ ارج و اعتبار کمتری دادم و حتی شاید بعضی سریال دیدنهایم را هم ذیل آنچه فرنگیها «لذت شرمسارانه»اش نامیدهاند شمردم. [...]