اینکه فقط در محدوده دید پرواز کند کافی نبود. گاه باید کور پرواز میگرفت. و کور که پرواز میگرفت هر آینه امکان گم شدن هم بود. آنوقت، بیرون از محدوده دید که میرفت، دیگر تنها کنترل نبود، شهود هم بود. مهاجر در آسمان پنهان میشد و هادیاش این پایین بر زمین میماند. خودش میماند و ایمانش، که مهار کار را برساند دست هادیِ بعدی. اما ایمانش هست و شکی در این ایمان نیست؟ پرنده مهاجر (1369)، دومین ساخته بلند کارگردانش، استعارهای زودآمده از کلّ سینمای او بود، از شکّ دائمی قهرمانانش به ایمان و بیایمانی در پیرامونشان و بیش از هر چیز در خودشان. خمپارههای عمل کرده و نکرده در کنارههای جاده (دیدبان) پیدایی و پنهانی مهاجر در آسمان (مهاجر)، خنثیسازی موشکهای عملنکرده در تهران (وصل نیکان)، بیماری در غربت (از کرخه تا راین)، فرزند مفقودالاثر (بوی پیراهن یوسف)، فرزندی که پایش را بر مین از دست داده (به نام پدر) و… همگی جلوههایی برونذات از جدال درونذات شک و ایمان قهرمانان این آثارند. [...]