آرشیو شماره ۲۷

زوال بی‌پایان

نگاهی به کاباره ساخته باب فاسی از خلال رنگ سبز ناخن‌های لیزا مینه‌لی

شاید در شکل ایده‌آل بسیاری از بازی‌های باشکوه با باز شدن درها معرفی می‌شوند. ورود باشکوه لیزا مینه‌لی به کاباره باب فاسی از میان شکاف باریک درِ ورودی اتفاق می‌افتد و زنجیر قفل در، روی صورت رنگ‌پریده او شکلی شبیه به زیورآلات آویزان از گردنش ایجاد می‌کند. کمی قبل‌تر او را در نگاهی اجمالی، زمانی‌ که جلو تماشاگران خم و راست می‌شده، طی حرکت سریع دوربین و در سکانس «خوشامدگویی» (Wilkommen) و آغازین فیلم دیده‌ایم که بعداً متوجه چرایی‌اش می‌شویم. سالی، مهاجر آمریکاییِ خودساخته و عجیب‌وغریبی ا‌ست که در برلین دوران وایمار در یک کلوپ شبانه به روی صحنه می‌رود و از این طریق امور زندگی‌اش را می‌گذراند. او در آپارتمانی که با گروهی از آلمانی‌های سالخورده شریک است پذیرای برایان (مایکل یورک) می‌شود، که معلم و نویسنده‌ای انگلیسی ا‌ست. واضح است که سالی در همان برخورد ابتدایی با برایان می‌خواهد بی‌درنگ و با تأکید بر شخصیت زرق‌وبرق‌دار خود حسی مثبت در او ایجاد کرده و غافلگیرش نماید. صفت بارز سالی بیشتر از قیافه عروسک‌گونه و موهای چتری‌اش، چشمان درشت و مژه‌های سنگینش، یا لباس‌های منگوله‌دارش، رنگ سبز زمردینِ ناخن‌هایش است. گاهی اوقات با پوشیدن دستکش‌های انگشت‌نما، جلوه ناخن‌هایش را که مثل نئون‌های شب‌رنگ سوسو می‌زنند دوچندان می‌کند. او خوب می‌داند که هر زمان دستش را برای دلبری از مرد محترمی دراز می‌کند، تمامی نگاه‌ها به ناخن‌هایش معطوف می‌شود. به لحاظ شخصیت‌پردازی، ناخن‌های افسونگر او آخرین سنگر برای دفاع از خودش است. [...]

برای مشاهده متن کامل مقاله نیاز به دسترسی ویژه دارید
چنانچه قبلا در سایت عضو شده‌اید، وارد شوید، در غیر این‌صورت ثبت‌نام کنید
error: