چقدر هنگام تماشای فیلمهای کنجی میزوگوچی احساس ضعف میکنم! میخواهم احساس نزدیکی بیشتری نسبت به آدمهای او داشته باشم، همانطور که به کابویهای جان فورد، رقصندههای کَنکَن (cancan) ژان رُنوآر، آدمهای خشکهمقدس کارل درایر، پلینزیاییهای مورنائو، سیاهان کینگ ویدور و پارتیزانهای روبرتو روسلینی احساس نزدیکی میکنم. و هیچکدام از آنها کمتر از شخصیتهای ژاپنی ــ قرون وسطایی یا مدرنِ ــ میزوگوچی با من «بیگانه» نیستند. چیزی که باعث میشود احساس یک ناظر دوردست را داشته باشم یک «شکاف فرهنگی» نیست. البته که احساس ضعف و ناتوانی میکنم از اینکه یک کلمه ژاپنی هم نمیفهمم؛ حتی با لحن و آهنگ این زبان هم نمیتوانم بهخوبی ارتباط برقرار کنم. البته که احساس ضعف میکنم از چشم دوختن به بازیگرانی که آنقدر دور از دوربین قرار داده شدهاند و چنان نقش و ردّپای کمرمقی ازشان باقی مانده که چهرههایشان به لکههای سفیدی بدل شده است که هیچ حالت آشکار و قابل رؤیتی را بروز نمیدهند. [...]