دوباره یک روز صبح اتفاق افتاد. وقتی فنجان چای به دست اخبار را ورق میزنی، در همان دقایق اول صبح وقتی میخواهی روزت را شروع کنی باید خبر مرگ یک ستاره، یک اسطوره، یک انسان درجه یک را بخوانی یا بشنوی. در یک صبح دوشنبه (یا سهشنبه، دقیق به خاطر ندارم) درست قبل از اینکه توئیتر یا اینستاگرم را باز و مرور کنم میبینم که اطرافیان در لفافه میگویند که «انگار از اخبار بیخبری» و باز در لفافه و لِکولِککنان خبر مرگ رابین ویلیامز را از دهانشان میشنوم و برای اینکه فقط یک لحظه سر خود را شیره بمالم میگویم: «رابی ویلیامز؟ (خواننده)» و بقیه با یک تأکید بزرگ روی حرف «ن» جواب میدهند: «نـــه! رابین!» و باز برای اینکه راهی پیدا کنم تا کمتر شوکه شوم، با اینکه باور نمیکنم ولی باید به خود بقبولانم که مرده است و دیگر نیست، باز جواب میدهم: «رابین؟! اونکه حالش خوب بود!!» مسخرهترین و احمقانهترین چیزی که میشد در آن لحظه گفت. [...]