اینکه راندن یک فیلمِ ابلهانه است لزوماً به این معنا نیست که فیلم بدی نیز هست. برخی از سرزندهترین و لذتبخشترین فیلمهای دههی گذشته و حتی پیشتر (برای نمونه، مجموعه فیلمهای پل ورهوفن، دوگانهی کرنکِ مارک نولدین و برایان تیلور در کنارِ بازیِ همین دو کارگردان، گروهبانِ بد: محلِ خدمت نیواورلئانِ ورنر هرتزوگ، گویندهی خبرِ کاردرست و جوی قاتلِ ویلیام فردکین) فیلمهای بسیار خوبی شدهاند، درست به این دلیل که با چنان حرارتی بلاهت را به آغوش کشیدهاند که از آن شعله گرفته، توانستهاند از فرازِ آن برگردند، نگاهی به خود بیاندازند و تفسیری بر بلاهتِ خود (و بلاهت فرمولها، سنتها، و فرهنگی که از آن تغذیه کردهاند) به دست بدهند؛ آنهم درست در همان حال که بوالهوسانه درونش غلت نیز زدهاند. نیکولاس ویندینگ رفنِ حالا تدهینیافته در کن نیز عزم طیّ مسیری مشابه به سوی تعالی را از طریق بلاهت کرده و برای آن چنان به سراغ شگردهای فیلم اکشنِ دههی 1980 رفته که گویی فرمانی مقدساند، اما درست به همان سان که خیزشِ والهالا (2009)، فیلمِ دردناکِ کوبریکمآبِ او نتیجه داده بود، راندن نیز درنهایت زیر سنگینی اداواطوارِ خود درهم شکسته است. [...]