اینطور که پیداست من هم با سلین و جسی همسنوسال هستم. سال 1994 وقتی سلین از قطار پایین پرید تا به دنبال آن آمریکایی راه بیفتد که داشت دوران افسردگیِ پس از جدایی را در قطاری اروپایی سپری میکرد، من هم همراه با آنها وین را کشف کردم، همراه با آنها در تراسهای تابستانی نشستم، خاطرات سفرها، چالشها و شادیهایم را مقابل خاطراتشان گذاشتم، و حتی حاضر بودم توی پارک هم بخوابم، البته به شرط اینکه کسی مثل ژولی دلپی در کنارم باشد. سال 2003 وقتی سلین جسی را در سالنِ پشتی کتابفروشی «شکسپیر و شرکاء» دوباره پیدا کرد، از جسی خواستم نسخهای از رمانش را هم به من تقدیم کند، من هم در کافهی پور سر میزشان نشستم، فضای سبز پرومناد پلانته برای من هم باغی شد که در آن گردش کنم. امروز هم بچههایی دارم که میتوانستند با بچههای آنها به مدرسه بروند؛ و پرسشهایشان دربارهی چهلسالگی، همان پرسشها و دغدغههای من است. [...]