چندان دور از انتظار نخواهد بود اگر در سالی که از هرسو با بازاریابیِ موفق فمنیسمِ پلاستیکیِ باربی، با پروداکشنِ عریض و طویل قاتلان ماه گلِ اسکورسیزی جهت بازنگری تاریخ آمریکا و ژانر وسترن، خوانشهای آکادمیک و تحلیلهای متافیلمیک از می دسامبرِ تاد هینز یا گروتسک دیوانهوارِ موجودات معصومِ یورگوس لانتیموس احاطه شده، فیلمی مانند جاماندگانِ الکساندر پین، اثری صرفاً عادی و معمولی تلقی بشود؛ فیلمی تکافتاده و جدامانده، که کاربرد تعابیری همچون ساده، زیبا، کلاسیک، دلنشین و انسانی اگر صفاتی دمده و رنگوروباخته در این دوره و زمانه نباشند و دشنام بشمار نیایند، احتمالاً خبر از سادهدلی و عدمجدیت اثر دارند. اما هرچه باشد، جای تردید نیست که جاماندگان، آگاهانه و خودخواسته به زمانهای دیگر و جنسِ متفاوتی از سینما تعلق دارد. در حقیقت، بخشی از اهمیت و زیبایی منحصربهفردِ ساختهی الکساندر پین — که شاید بتوانیم به جرات بگوییم یکی از بهترین فیلمسازان معاصر است که با بینش و ذائقهای کلاسیک/آمریکایی، خود را معطوف به ساخت فیلمهای (به نسبت) کوچکمقیاس دربارهی سبک زندگیِ شهرهای کوچک ایالتی و فضاهای غیرکلانشهری کرده — به این نکته برمیگردد که فیلم، اگر نگوییم چند سنت و ژانر قدیمی و اینروزها کمابیش رو به افول را از نو زنده کرده، بلکه لااقل پاسداشت و ستایشی است از آنها. عملاً میتوان گفت، جاماندگان، با رویکردی معاصر ترکیبی است از چند گونهی دیرپای سینمای آمریکا: از هالیوود کلاسیک تا برخی کمدیهای دههی هفتادی؛ از آثار کریسمسی تا فیلمهای دبیرستانی و اندکی، فیلمهای جادهای.
ولی کلاسیسیسمِ جاماندگان فقط به فضا، لحن، شیوهی روایت، نوع شخصیتپردازی، زیباییشناسی تصویری فیلم و میزانسناش خلاصه نمیشود، بلکه از سوی دیگر این شخصیت اول فیلم، یعنی پل هانَم (با بازی درخشان پل جیاماتی) است که بخش قابلتوجهی از خلقوخو، منش، ماهیت و کیفیتِ کلاسیک فیلم را شکل داده است؛ آن هم کلاسیسمی نه فقط هالیوودی بلکه ریشهدار در فرهنگِ دیرینهی یونانی/لاتینی، یا حتی اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم یک کلاسیسیسمِ آپولونی (مبتنی بر خصایصی چون هماهنگی، توازن و وضوح) که توامان در شیوهی مالوف و آشنای روایی و در سبک بصری فیلم به چشم میآید. کمدی/درامِ زیبا و سبکبالِ الکساندر پین (که با الهام آزاد از فیلم فرانسویِ مرلوس ساختهی مارسل پانیول ساخته شده) داستان بسیار شفاف و معینی دارد: یک معلم کمابیش سختگیرِ آکادمی خیالی بارتون (دبیرستانی پسرانه) در دههی هفتاد و ناحیهی نیوانگلند، که به واسطهی شور و علاقهی وافرش به فرهنگ، فلسفه و هنر یونان باستان بیشتر به وصلهای ناجور، کمیک و بیربط با آدمها و محیط اطرافش میماند با شروع تعطیلات کریسمس، مسئول نظارت و مراقبت از دانشآموزانی میشود که به دلایل مختلف امکان بازگشت به خانه را ندارد. ایدهای روایی که خیلی زود باعث میشود تا هانَم به همراه یکی از شاگردان جوان تقریباً پُر شروشورش به نام انگوس (دومینیک سسا) و آشپز سیاهپوست مدرسه به اسم مری لمب (داوین جوی رندولف) که فرزندش را در جنگ از دست داده، بدل به جاماندگان دبیرستان بارتون بشوند. یک خانوادهی تمثیلی، یک تریوی انسانی کوچک یا اگر بخواهیم بارِ مسیحی اسامی کاراکترها و فضای کریسمسی فیلم را بیشتر مورد توجه قرار بدهیم: یک تثلیث مقدس (پدر، پسر و روحالقدس) جاافتاده و رهاشده. یک ضیافت کوچک و خودمانی از شخصیتهایی متفاوت و ناخوانده (یک الگوی هاوارد هاکسی) که باهمهی حس عمیقِ تنهایی و فقدان خود یا بعضی ناکامیها، بدون ذرهای از حس خودقربانیپنداری، فضای باشکوه دبیرستان (که بیراه نیست اگر بگوییم طی فیلم به واسطهی تاکیدهای ظریف دوربین پین در گوشهوکنارش، خود به شخصیتی تماشایی بدل میشود) را در روزهای کریسمس به نحوی به عمارتِ رویایی و خانوادگی خود بدل میکنند و میکوشند متقابلا راههایی بیابند برای فهم و شناخت هرچه بهتر یکدیگر. شاید بتوان گفت، بخشی از زیبایی و روحافزاییِ فضای فیلم الکساندر پین نیز، برآمده از کنتراستِ لطیف و دلنشینی است که از تقابل بین چشماندازهای سرد و مملو از برف ناحیهی نیوانگلند با گرمای حسی ژرف و لحظاتِ کوچک توامان کمیک، مهربانانه و غمگنانهی مابین کاراکترهای انسانیاش — چه زمانیکه با درونیات و افکار خود تنها هستند و چه در تعامل یا کشمشهای مختلف با یکدیگر و غریبه — ساخته میشود.. توجه خاص پین به مقولهی خانواده و پیوندهای عاطفی از همگسیخته یا مجدداً بازیافتهی شخصیتها، همواره یکی از پایدارترین جنبههای سینمای او را شکل داده. و برای نمونه، هماناندازه که شخصیت جک نیکلسون در دربارهی اشمیت حس تعلق و پیوند عاطفیاش را به واسطهی سرپرستی کودکی به نام اندوگو در آفریقا مییابد، در اینجا نیز هانَم و انگوس، نوعی رابطهی پدر-پسرِ شمایلی و معنوی را شکل میدهند و به ویژه طی سفر جادهای کوتاهی به بوستون (یکی دیگر از مولفههای تکرارشوندهی فیلمهای پین) با یکدیگر بیشتر وقت میگذرانند و فرصت مییابند از ابعاد مختلف بر یکدیگر تاثیر گذاشته و جهانبینیِ متفاوت همدیگر را تکمیل یا شاید حتی تنظیم و تصحیح بکنند: انگوس از آقای هانَم راهورسمِ زندگی، بلوغ فکری، عاطفی، رفتاری و درسهایی اساسی از تاریخ بشر را میآموزد و هانَم نیز امکان مییابد تا از آن قالبِ نامنعطف، دستازپا خطا نکن، اتوکشیده، سربهزیر و مقید خود فاصله بگیرد. در واقع، اگر جداافتادگان، به لحاظ داستان و رابطهی میان کاراکترها در نهایت یک پرتره یا حتی کنکاشِ «بینانسلی» است و دربارهی اهمیتِ رابطهی بین اکنون و گذشته، خودِ فیلم نیز در سطح و لایهای دیگر اینچنین است: یک پیوند بینانسلی مابین سینمای امروز و سینمای کلاسیک؛ همزمان تاثیرپذیری بهجا و درست از دستاوردها و بهرهگیری از یک بینشِ تاریخ سینمایی برای افزایشِ غنا و ژرفای فکری و عاطفیِ یک اثر معاصر و از سوی دیگر، فرآهم آوردن فرصتی به منظور مواجههای تازه و صورتبندیِ مجددِ میراثِ پربار و زایای دیروز به مددِ شیوههای بیانیِ امروز. فیلمی که قطعا بهجای آنکه به هر ترفندی دست بزند تا میل به فلسفهبافیِ مخاطبش را تحریک کرده یا به زور به بازی بگیرد، یا حتی پیش از آنکه نیاز داشته باشد قوای تحلیلی (و چونوچرای فکری) تماشاگر را به کار بگیرد، سنسورهای زیباییشناسانه، قوایِ عاطفی و ادراک حسی او را به نحوی چالاک و فعال دعوت به تماشا میکند.