بسیار محتمل است حتی کسانی که هنوز تونی اردمان را ندیدهاند هم دو سه چیزی دربارهاش بدانند. اینکه فیلم آلمانی است و جشنوارۀ پیشینِ کن را مبهوت خود کرده است. اینکه آنجا در بخش مسابقه حاضر بوده بیآنکه بی هیچ دلیل روشنی رنگ جایزه به خود ببیند. اینکه زمانِ دو ساعت و چهلودو دقیقهایاش یک خرق عادت است. اینکه حکایت میکند چطور یک پدر با اسبابِ فانتزیْ دخترش را به دامان انسانیت باز میگرداند. یکی از دلایل دیدنِ سومین فیلم بلندِ مارن اَده وارسی کردن این است که چگونه همۀ این چیزهایی که در وهلۀ نخست چندان قابلجمع نیستند توانستهاند گردهم بیایند. یا به عبارت بهتر، اینها چگونه همدیگر را پس میزنند. کمدیهای آلمانی مهمان آشنای سالنهای سینما نیستند: این اولین موضوع ناساز ماست. فیلمی چنین بلند برای داستانی چنین پیشپاافتاده، حتی بی دیدنِ فیلم هم این را بهخوبی میتوان دریافت. و این خود دلیلی دیگر برای تعجب است. باری، در یک ورانداز سرسری به نظر نمیآید اَده توانسته باشد این ناسازهها را گردهم آورده باشد. تونی اردمان با شوخی دربارۀ تحویل دستیِ یک بمب آغاز میکند؛ نه به وینفرید، پدر، بلکه به تونی، همزاد پدر، که اولین حضورش در فیلم را به شکلی گذرا شاهد هستیم. فیلم همین بمب است که منفجر نمیشود، یا زمانی دراز برای انفجار میبرد، یا اینکه باید آن را خنثی کرد بیآنکه احساس نوعی تهدید مبهم را بتوان ریشهکن کرد. [...]