اوایل دههی سی، والتر بنیامین روی «پروژهی پاساژها» کار میکرد؛ اثری غنی و ناتمام در تحلیل پیدایش فرمهای ساختمانی، ارتباطات و حملونقل در «شهر روشنایی» [لقب پاریس] بعنوان پایتخت قرن نوزدهم. هوگوی مارتین اسکورسیزی نیز همان دنیا را با معماری آهنی، سینما و قطار بازسازی میکند. بیشترِ داستان فیلم در ایستگاه قطاری در پاریس (مونپارناس؟) میگذرد. سال 1931 است. پیرمردی به نام ژرژ مِلییِس در یک مغازهی عروسکفروشی به صورت گمنام و در انزوای مطلق کار میکند. بنیامین در کتابش مینویسد که درک شالودهی واقعی این مکانهای خاطرهبرانگیز، اینجا پاساژهای پاریس، بدون نامشان امکانپذیر نیست. نامی که به طرزی جادویی، تاریخ این مکانها و بطور دقیقتر تاریخ زوال آنها را در بر دارد. اسکورسیزی در فیلمش هدفی ندارد جز بازگرداندن نام و به طبعش جایگاهِ ملییس به او. جایگاهی که با مغازهی پرتش در یکی از پاساژهای ایستگاه قطار متفاوت است؛ جایگاه اولین بودن در صنعت سینما که با برادران لومیر سهیم بوده است. مسأله بیرون رفتن از سرسرای ایستگاه (و زمان فراموششده) برای بازیافتن سرمنشأ است (چیزی که جهت مسیر را نشان میدهد). [...]