همهچیز در به پایان دادنِ اوضاع فکر میکنم از یک صبح (به ظاهر) عادی و معمولی آغاز میشود. چنانکه اغلب در جهان چارلی کافمن (چه در مقام فیلمنامهنویس و چه کارگردان) سراغ داریم. بستر آغازین برای او همواره همین عرصۀ واقعیت بوده و هست؛ آنجا که سازوکار و منطقِ هرروزۀ امور به تدریج درهم میشکند، و رفتهرفته اثر، در روندی آرام و بطئی به سوی ساحتی ذهنی/انتزاعی - ترکیبی از خیال و خاطره، رؤیا و کابوس، زندگی و مرگ، عشق و هراس، و حتی اوهام - گذار میکند. در تازهترین فیلم او نیز مسیر و نقشۀ حرکت اینچنین است. اقتباس کافمن از رمانِ ایان رید، از گوشهوکنار یک خانه شروع میکند، از اشیاء و تکههای ملموسِ خاطره و پرتوهای گرمابخش نور روز که خانه را لطافت بخشیدهاند. دانههای برف به آرامی از آسمان میبارند، زنی (جسی باکلی) با رخت زمستانی رنگارنگش شادمانه در انتظار سررسیدنِ دوستپسرش، جیک (جسی پلمونس) است. عزیمت فیلم نیز از همینجاست، در بدهبستانی ژنریک با الگوی مألوف فیلمهای «ملاقات با والدین» و سینمای جادهای؛ و قطعۀ موسیقی مجلسی زیبایی (همنوازیِ چنگ و فلوت) که بر تصاویر ابتدایی فیلم نواخته میشود. پس دشوار نیست اگر بگوییم فیلم کافمن بیش و پیش از هرچیز نیازمند همین درک حسیِ محسوسات از سوی تماشاگر است - به مراتب پیش از آنکه وجه روایی و معنایی آن را برجسته سازیم. [...]