پل ددالوس در میانههای زندگی من… یا چطور وارد یک مشاجره شدم (1996) در یکی از پیچیدهترین فیلمهای آرنو دپلشن در مهمانی دوستانهای از قول کیرکگور، فیلسوف دانمارکی، میگفت: «آیا چیزی درخشانتر، و سرگیجهآورتر از امر ممکن وجود دارد؟» و این را زمزمهکنان پشت گوش پسرعمویش بیان میکرد. بیانی کنایی در کلامی فلسفی که دپلشن و ماتیو آمالریک (در نقش پل) عامدانه آن را در توصیف فیگور یکی از زنان فیلم به کار میگرفتند؛ در صحنهای بهظاهر ساده اما شوخ که اطراف روایت چندلایه فیلم میگذشت تا سرگردانی پل را در میان رابطهها و زنان زندگیاش نشان دهد. و این سرگردانی بهانه خوبی بود تا این فیلم را میعادگاه ژانرهای مختلف کند. عهدی که فیلمهای دپلشن را در گستره لحنها و مودهای گوناگون یکی پس از دیگری فرا میخواند تا بتواند گریزی به درون خلوت هر کدام از شخصیتهایش بزند: به نورا (امانوئل دووس) در شاهان و ملکه (2004) و رابطههایی که پس از مرگ پدرش داشت؛ به بازیها و تجربههای نمایشی استر (سامر فونیکس) در استرخان (2000) که زندگیاش را دگرگون میکرد؛ و به درون ناسازگاریهای موجود در رابطه مادر (کاترین دنوو) و فرزندانش در یک داستان کریسمسی (2008). لحظاتی که کوچکترین احساس آدمها را نشانه میگرفت تا شاید تأملی باشد جزئینگر بر هر کدام از آنها. گویی همهچیز در یک بازه احساسی فشرده شده باشد: تلخ و شیرین، آشکار و پنهان. جایی که ما نیز همگام با واکنش حسی این آدمها مبهوت جنون نهفته و البته هوسناک درونشان میشدیم. و این شاید همان کلید ورود به جهان دپلشن به عنوان یک سینهفیل واقعی با ارجاعات درونیشده هر لحظه از فیلمهایش باشد. (کافی است همین تازهترین فیلمش را در آیینه سینمای بیل داگلاس، وس اندرسون، تروفو با دومین فیلمش به پیانیست شلیک کنید و… ببینیم تا تفاوتش را با سینمای معاصر و بازی ارجاعها کمی بهتر درک کنیم) و این میتواند همزمان دلیل دیگری باشد بر پرسههای آزادانه هر کداممان درون «فضا و زمان» فیلمهایش همراه با شخصیتها. و به طریقی دیگر، این همان سینمای «عامهپسند»ی است که دپلشن در هر مصاحبه بر علاقهاش به آن تأکید و تعریفش را از آن خود میکند: «فیلمهایم نه برای همه، که برای هر کسی است که به تماشایش مینشیند». [...]