با شنیدن خبر مرگ عباس کیارستمی، چهارم ژوئیه در سن هفتادوشش سالگی، اولین چیزی که به ذهن میآید فکر کردن به احساسی است که در پایان فیلمهایش بر ما غلبه میکرد. پلانهای پایانیِ فیلمهای کیارستمی فراموشنشدنیاند، زیباترین پلانهای پایانی تاریخ سینما هستند، هیچکس نمیتوانست مثل او آن پایانبندیهای درخشان را بسازد، عین شعبدهبازی که هر بار همان حقه را به کار میگیرد و هر بار هم حضارِ در حیرت مانده را شیفته و شوقزده میکند. نه اینکه این پلانها همه شبیهِ هم باشند، یا اینکه همهشان یک ترفند را به کار ببرند، بیشتر از اینرو که بدونِ آشکار کردن رازشان، همچنان درگیرِ احتمال در فیلمی که رو به پایان است باقی میمانند؛ و از آنجا که این پلانهای پایانی چیزی جز خود بداهتشان را به نمایش نمیگذارند، تمام فیلم را در یک درخشش خیرهکننده میگیرند. مثل فلاش پُرنوری که در کسری از ثانیه چیزی در درون ما را هم روشن میکند، اما آنقدر برقآسا و زودگذر است که بِهِمان مهلت نمیدهد اسمی برایش بگذاریم. فقط بهقدر سرگیجهای میپاید که حس کنیم دری برای لحظهای باز شده تا بلافاصله بعدش بسته شود. پلانهای پایانی فیلمهای سینماگرِ ایرانی معجزهاند، آنها هیچ چیز را نمیبندند، بلکه برعکس، همهچیز را رو به بیکرانگی میگشایند. [...]