مقدمه: فصل پایانی اِلدورادو ساختة درخشان مارسل لِربیه، فیلمی که سینمای دهة بیست فرانسه را راه میاندازد، هنوز که هنوز است لرزه بر جانمان میاندازد: ما پشتِ پردة سالن یک نمایش قرار داریم. در سمتِ ما کاراکتری است که مرگ را از روی استیصال انتخاب میکند، ولی آنسوی پرده شور و انرژیِ نمایشی است که برای تماشگران در جریان است. لربیه پردة حائل را بهانه میکند، نورها و سایهها را روی آن به گردش میاندازد و تصاویری ازیادنرفتنی به دست میدهد؛ مرگ، رقص، تلخی، شور و نمایش همه به هم میپیچند. به عنوان تماشگر در هر سمت این پردةحائل که باشیم، حسوحالِ متضادِ آن سمتِ دیگر را نیز (پنهان و نامحسوس) تجربه میکنیم. سینمای فرانسة بین دو جنگ گویی که مدام و مدام جای ما را بین این دو سوی پرده تغییر میدهد: آنجا که سرخوشی و کودکانگی است، تلخی و گزندگی در لایههای زیرین متن به جریان میافتد و آنجا که فکر میکنیم غلبه با جدیت و اندوه است، بهناگاه نسیمی از سبکباری و امید وزیدن میگیرد. [...]