وقتی کوچک بودم یکی از دوستان نزدیکم از مرد سیاهی روی سقف برایم گفت. مرد مانند مارمولکی به گوشهای از سقف بالای تخت او چسبیده و با چشمانی سرخ و براق به او خیره شده بوده. این تصویر تا مدتها در کابوسهای من حضور داشت. من دیگر از این دوست خبری نداشتم و همدیگر را ندیده بودیم تا همین دو سال پیش که تصادفی دیدمش. دندانپزشک شده، و شک دارم آن مردِ چسبیده به سقف را یادش باشد. هرچه باشد، آن مرد سیاه به نحوی جزئی از اتاق من شده است، و گاهی میبینمش که به سقف چسبیده. [...]
برای مشاهده متن کامل مقاله نیاز به دسترسی ویژه دارید
چنانچه قبلا در سایت عضو شدهاید، وارد شوید، در غیر اینصورت ثبتنام کنید