کافی است چند دقیقهای از آغاز فیلم بگذرد که بفهمیم باز به قلمروی آشنایی پا گذاشتهایم، به جهان هونگ سانگـسو (او از معدود فیلمسازانیست که جهان خاص خود را به گونهای میسازد تا تکتک فیلمهایش در این جهان سینمایی معنایی فراتر بیابند، از این نظر او را با اُزو مقایسه کردهاند)، به داستان مردها و زنها، مراودهها، گپوگفتها، نوشخواریها، کشمکشها و مغازلهها، به پرسهزنیهای کمیک مردان گیج ناامید، به برخوردهای تصادفی، مکانهای تکراری، انتظارهای بیپایان. از این منظر آخرین فیلم هونگ سانگـسو سخت آشناست، یک کارگردان فیلمهای هنری، چئونسو، در سفری کوتاه با یک دختر زیبای بسیار جوان، هیجونگ، به طور تصادفی آشنا میشود و بعد روز را با هم میگذرانند، قهوه مینوشند، در سوشیباری نوشخواری میکنند، به یک مهمانی خصوصی میروند، تا میتوانند حرف میزنند و مرد طبق معمول فکر میکند که عاشق شده است. در کارنامه هونگ سانگـسو، این فیلم یکی از سادهترین ساختارها را دارد، اما همچنان باطراوت و پرانرژی است، نوعی انرژی که در آن نماهای ایستای پُرگفتگو مهار میشود و به بدهبستان میان کاراکترها تازگی میبخشد، نوعی انرژی که قابلیت انفجار ندارد (نظیر فیلمهای دیگر او) اما با شدّت نسبتاً یکنواختی ما را به درون فیلم میکشاند. [...]