یک داستان کریسمسی (2008) در کارنامهی کمتعداد1 اما پرثمرِ آرنو دپلشن بیفاصله در تداوم چطور وارد مشاجره شدم … (1996) و شاهان و ملکه (2004) مینشید. اینها کمدیهایی گزندهاند با لحظاتِ گاهوبیگاهِ توقفِ سبکبالانه به قصد یک رخنهی تا مغزِ استخوان به اندرون صمیمیترین لحظاتِ خلوت شخصی؛ درامهایی پرشاخوبرگند که سنگینترین و هراسناکترین صحنههای عاطفیشان به ثانیهای با لحن شوخ و سبکسرِ لحظهی مجاورشان پودر میشود و به هوا میرود؛ حکایتهایی اساطیریاند ریشه گرفته از اجداد یونانیشان و (شاید حتی مدرنتر) از گوشهکنارهای متنهای شکسپیر که در زندگیهای روزمرهی معاصر سکنی گزیدهاند؛ تأملهای فیلسوفانهی یک «انتلکتوئلِ» فرانسویاند بر مصالح دمدستِ انسانی و اجتماعی که سینما را (درست برخلافِ گدار و این تأکیدِ خودش است) عرصهی «هنرِ عامه» میشناسد؛ و بالاخره اینها فیلمهایی «داستانگو»یند که میخواهند درست همانگونه که هاکس بود سنتی باشند و همزمان همانگونه که برگمان بود مدرن. یک ترکیب رعبآور؟ بله، و شاید از اینروست که فیلمهایی تا این حد آسان و بهظاهر دمدستی، چنین گریزپا و دستنیافتنی جلوه میکنند، و بهرغم تکیهشان بر فرمهای بسیار آشنا، منتقدان بلاتکلیف را ناگزیر میکنند از توسل به برچسب «طبقهبندینشدنی.» [...]