آیا این روزها فیلمسازان در چرخههای جشنوارهای فیلم خیلی زود به نقطهی اوجِ خود نمیرسند؟ از همانطور که اشکها جاری میشوند (1988) تا شبهای زغالاختهایِ من (2007) فقط نوزده سال برای وونگ کار وای؛ و از عصیانگرانِ ایزدِ نئون (1992) تا چهره (2009) تنها هفده سال برای تسایی مینگلیانگ. در هردو مورد، شاهد جهشی نفسگیر از آغازی امیدوارکننده به شمایلی کالتگونه، و نهایتاً اُفول ناگهانی و تلخ (و البته امیدواریم که موقتی) ستارهی بختشان هستیم. راه و روشِ مؤلفهای جشنوارهای، این روزها، واقعاً پرمخاطره است: در شرایطی که ویم وندرس یا کلود شابرول، چهل یا شصت سال پیش، این بخت را داشتند تا بدون هرگونه اجبار و استرس دائما سبک خود را اصلاح کرده و ارتقاء بخشند، بسیاری از کارگردانان امروزه در شرایط بهغایت دشوار و بغرنجی گیر افتادهاند. آنها مجبورند دائما خود را تکرار کنند، از کاری به کار دیگر و از سالی به سال دیگر، تا از این طریق امضای کاریشان را تثبیت کرده باشند، همان برَندی که فقط مخصوص خودشان است؛ اما با تکرار بیش از حد، آنها این ریسک را هم به جان میخرند که هر لحظه ممکن است از پانتئونِ بیثبات و بهغایت دمدمیمزاجِ سینمای معاصر بیرون رانده شوند. [...]