حکمتی و آقا رحیم در خلوت شب رودرروی یکدیگر ایستادهاند. اولی عینک به چشم دارد و دومی ساطور به دست. اولی معلم است، نماینده فرهنگ، سروکارش با تعلیم و زبان؛ دومی قصاب است، خویشاوند غریزه، پیشهاش سلاخی کردن. آنها رقیب یکدیگرند. هردو عاشق یک زنند. تا لحظه این رویارویی شبانه به معلم نزدیکتریم. طی فیلم با او همراه بودهایم، خلوتش را نظاره کردهایم، از خلقوخو و قوت و ضعفهایش خبر داریم و شاهد بودهایم که قصاب چطور او را ناجوانمردانه پیش چشم شاگردانش خار و خفیف کرده. از قصاب اما جز بزنبهادری و لاتبازی ندیدهایم. تا این لحظه خاص او در نظرمان به جز تصویری نوعی و شمایلی تخت و مقوایی نیست. از این حیث این صحنه به تعبیری دوئل یک شخصیت (حکمتی) است با یک تیپ (قصاب). تقابلی است که طی آن تیپ آرام آرام تراش میخورد، پوست میاندازد و در چشممان بدل به شخصیت میشود. وقتی قصاب قلچماق سینهسوخته با بغض خودش را «بدبخت» میخواند و میگوید «اهل فداکاری» نیست دلمان به حالش میسوزد. حالا دیگر هر دو سوی این جدال عشقی را مُحق میدانیم و در سیمای هر کدام چیزی از آنیکی را میبینیم. میبینیم قصاب، سر میز، در حین مستی، عینک معلم را به چشم میزند و کمی بعد، در کوچه آقا معلم با ضرب چماق پای قصاب را قلم میکند. در پایان این سکانس تصویر روی چهره قصاب، که بازنده و تنها، با چشمان تر وسط کوچه رها شده ثابت میماند: صدای قهقهه مستانه حکمتی ــ در حال فرار ــ از دور به گوش میرسد و چراغها یکییکی خاموش میشوند. سکوت محله را میبلعد. «قصاب» اینجاست که برایمان «آقا رحیم» میشود. در روزهایی که چه در سینما، چه بیرون سینما، عادت فراگیر پیچیدن نسخه هر چیز غامض با تجزیه آن به دوگانههای خیر و شر بوده، بیضایی با رگبارش، در پی خلق آدمهایی صاحب رگ و خون و عصب، بیننده را وامیدارد به تجدید نظر در قضاوت. وقتی نام حکمتی با تصور قالبی مخاطب از شغل وی جور درمیآید و نام قصاب نه، یعنی دیگر نمیتوان با تکیه بر پیشفرضها و کلیشهها حکم نهایی را صادر کرد. در بحبوحه درافتادنها و گلاویز شدنهای بیپایان سیاهوسفیدها در مثلثهای عشقی فیلمفارسی، پیشنهاد رگبار در صحنه گفتگوی حکمتی و آقا رحیم، همدلی است و درک متقابل. و این یعنی فاصله گرفتن از فرهنگ غیرتی، آنهم در دوران سیطره همهجانبه این فرهنگ بر سینمای ایران؛ چه در سینمای محبوب عوام و چه در سینمای محبوب روشنفکران. رگبار فیلم خاکستریهاست. [...]