در حالی که هریسون، مرد خوشبیانِ بی پا و دست، لب فرو بسته و گوشۀ درشکه خزیده (یا به بیان درستتر، جاسازی شده)، درگوشۀ دیگر نور فانوس بر قفس مرغ تابیده تا پیشاپیش از به سر آمدن دورانِ مرد و فروافتادن پرده برای او خبر دهد. جزئیات که کنار بروند عصارۀ داستان همانیست که از گذشته تاکنون به اشکال گوناگون به تصویر درآمده و گاه پای خود هالیوود را هم وسط کشیده: ستارۀ غروبکردهای که دیگر هنرش خریدار ندارد دیر یا زود باید میدان را خالی کند تا صحنه با ستارۀ جدید از نو گرم و روشن شود. البتّه اینجا تفاوتی تعیینکننده وجود دارد: بعید است جماعتی که نخستین اجرای هریسون را تا پایان همراهی میکنند واقعاً مجذوب نمایش شده باشند و احتمالاً دلسوزی در این همراهی نقش پررنگتری دارد تا درگیری. نمایش هریسون ناگزیر ایستاست و متّکی بر کلامِ صرف و ناهمخوان با بازیهای مفرّح و پرتحرّک معرکهگیران دورهگرد، و عنصری که در آن نگاه را جلب میکند وضعیت غریب (اگزوتیک) و دردناک خود اوست. [...]